می بینی که رویاهایت یکی یکی از دستانت می افتد و می شکند...
می روی به انباری و کارتن کهنه ی خاطراتت را از آن گوشه درمی آوری... صدای پیرمرد با چهارچرخ دستی اش به گوش می رسد که سر کوچه دارد فریاد می زند: نووووون خُش کی یِه...صدایش می زنی و می پرسی پدرجان خاطرات خشک را چند می خری؟
گلدان دردهایت را هر روز آب می دهی و می گذاری کنار پنجره ی زندگی...
قرص های بغضت را هر روز با آب قورت می دهی که بتوانی باز هم نفس بکشی ...
ناگهان نگاهت به قاب کهنه ی احساست می افتد که سال هاست گوشه ی حیاط افتاده و شیشه اش تَرَک های زیادی برداشته، دلت می خواهد بر داری اش، دستی رویش بکشی و بگذاری اش روی طاقچه ی غرورت، اما نمی شود و برمی گردی دوباره توی اتاقت...
پدر صدای اخبار را بلند کرده است: فردا باز طوفان دیگری در راه است...
می روی به انباری و کارتن کهنه ی خاطراتت را از آن گوشه درمی آوری... صدای پیرمرد با چهارچرخ دستی اش به گوش می رسد که سر کوچه دارد فریاد می زند: نووووون خُش کی یِه...صدایش می زنی و می پرسی پدرجان خاطرات خشک را چند می خری؟
گلدان دردهایت را هر روز آب می دهی و می گذاری کنار پنجره ی زندگی...
قرص های بغضت را هر روز با آب قورت می دهی که بتوانی باز هم نفس بکشی ...
ناگهان نگاهت به قاب کهنه ی احساست می افتد که سال هاست گوشه ی حیاط افتاده و شیشه اش تَرَک های زیادی برداشته، دلت می خواهد بر داری اش، دستی رویش بکشی و بگذاری اش روی طاقچه ی غرورت، اما نمی شود و برمی گردی دوباره توی اتاقت...
پدر صدای اخبار را بلند کرده است: فردا باز طوفان دیگری در راه است...
- ۹۵/۰۷/۱۲