دردواژه ها

درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امین پور

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

اشک

حال این روزهای من را

اشک می فهمد فقط...

  • ۰
  • ۰

خدایا

زندگیِ سخت، خوب است

چون خوب می فهمم

که سخت به تو محتاجم...

  • ۰
  • ۰

نگرانم

ای روشنی صبح

                    به مشرق برگرد


ای ظلمت شب

                  با منِ بیچاره بساز...

  • ۰
  • ۰

تو را سپاس

خدای خوبم

بخاطر همه نداده هایت سپاس؛

که در نداده هایت، بیشتر و بیشتر دادی...


  • ۰
  • ۰

غربت

تنهایی 

را 

به تنهایی 

به دوش می کشم...


  • ۰
  • ۰

همیشه...

گاهی وقت ها نمی خواهی

و نمی شود


گاهی می خواهی 

و نمی شود


همیشه خواستن، توانستن نیست...




  • ۰
  • ۰

باید پرید

چشم هایت را ببند

دست هایت را باز کن

پرواز کن

وقتی سبک باشی

و بی بار

اوج خواهی گرفت...

از کوه ها بالاتر

از دریاها خروشان تر

از ابرها لطیف تر


روح خسته ی بی قرارم


  • ۰
  • ۰

جذبه ایمان

بعضی آدم ها نه لباس فاخری دارند، نه شهرتی، نه مقامی، نه ...

ولی بدجور جذبت می کنند

بیشتر مردم به آنها توجهی ندارند، چون جلوه های دنیایی ندارند

اما یک چیزی دارند که ناخواسته تو را به خود جذب می کنند

چیزی که گاهی که روحت غبار گناه نگرفته باشد خوب درکش می کنی و گاهی همه نمی فهمی اش

آن چیز "نور" است: نور پاکی و ایمان

گاهی در چهره کودکان می بینی اش،

گاهی در چهره برخی پیرمردها

گاهی ...



  • ۱
  • ۰

دردنوشت

می بینی که رویاهایت یکی یکی از دستانت می افتد و می شکند...

می روی به انباری و کارتن کهنه ی خاطراتت را از آن گوشه درمی آوری... صدای پیرمرد با چهارچرخ دستی اش به گوش می رسد که سر کوچه دارد فریاد می زند: نووووون خُش کی یِه...صدایش می زنی و می پرسی پدرجان خاطرات خشک را چند می خری؟

گلدان دردهایت را هر روز آب می دهی و می گذاری کنار پنجره ی زندگی...

قرص های بغضت را هر روز با آب قورت می دهی که بتوانی باز هم نفس بکشی ...

ناگهان نگاهت به قاب کهنه ی احساست می افتد که سال هاست گوشه ی حیاط افتاده و شیشه اش تَرَک های زیادی برداشته، دلت می خواهد بر داری اش، دستی رویش بکشی و بگذاری اش روی طاقچه ی غرورت، اما نمی شود و برمی گردی دوباره توی اتاقت...

پدر صدای اخبار را بلند کرده است: فردا باز طوفان دیگری در راه است...